چند ماه پیش ، دقیق یادم نیست احتمالا تو اردی بهشت بود، نوشته های وبلاگ قبلی زو می خوندم. کلی حس متناقض و البته جالب داشتم. از دلتنگی برای خود ِ اون روزهام تا حس نفس تنگی ، تپش قلب، هری ریختن قلبم، اشک ، شادی، بعضی جاها اون طرز فکر و حرف زدن اون روزهام رو نپسندیدم و یه جاهایی هم خیلی برای خود اون روزهام حال کردم. نمی دونم اثر نوستالژی یا که چه، ولی خود ِ ده سال پیشم رو بیشتر دوست داشتم. کلی اشتباه کرده بود، کلی فرصت سوزونده بود، خیلی وقتها افسرده و دمق بود (اثر اون اخم کردمها و غصه خوردن ها الان کامل در من مشهوده) ولی ته دلش امید داشت و سرتق بود. فکر می کرد یه روز سهم شادیش رو از حلقوم این روزگار بیرون میکشه ( البته اگه باروی خوش بهش نده !) با وجود غم ها و دل مردگیهاش و محدودتهاش دوست داشت جوونی کنه.
آه! امروز هم دقبقا نوشته های تیر و مرداد و بعضی از نوشته های ده سال پیش رو خوندم. تو یه نوشته از تیرماه هشت.اد و هشت که پر از بغض و غم و شکست بود از یه تصور هندی وار از ده سال بعد گفته بودم. خیلی حس بدی بود. ده سال گذشته بود و من نه تنها هیچ دستاوردی نداشتم حتی روال عادی و طبیعی زندگی رو هم زندگی نکرده بودم.
چقدر دلم برای اون روزها تنگه. برای غصه ها غم هاش نه. واسه بدبختی هاش نه! ولی واسه جوونی و امیدش ، واسه دوپامینش، واسه رویاهای دور و دراز و روشنش.حیف که هیچوقت بشر نمی تونه یه روز از گذشته ش رو دوباره زندگی کنه.
اون ,رو ,یه ,، ,نوشته ,واسه ,ده سال ,اون روزهام ,نوشته های ,هاش نه ,یه روز
درباره این سایت