محل تبلیغات شما



در هفته ی گذشته چند بار یاد اینجا افتادم و البته هفته های قبل تر هم حتما در فکرم بود که این پنجره رو باز کنم و هوایی تازه کنم!

اتفاقا میون تیرگی ها می خواستم از روشنی ها بگم. از کورسوهای نور که نمی دونم به بوته های پر نور تبدیل میشن و یا خاموش میشن.

 

ولی الان یهو بر خلاف روزهای دیگه جلوی خودم رو نگرفتم و دنبال آهنگ " تکـــ.ــه کن بر شانه ام ای شــــ>ــاخه ی نیلوفرین رنگ(؟) تا غم ." گشتم که چند روزه هی تو سرم می چرخه و تکرار میشه و گذاشتم پلی بشه. یهو قلبم چنان لرزان و غمگین شد که توانایی داشتم بشینم زاز زاز گریه کنم. می دونم  واقعا بعضی از نوسانات روحی و قلبی من با همین آهنگ ها شروع میشه. یعنی یهو می رم یه سلکشن قدیمی پلی میکنم و تا یه ماه از حالت عادی خارج میشم.یا یه آهنگی هی تو سرم تکرار میشه و میرم میشنومش مسخره است. چون اینجوری باید هیچی گوش ندم . وما ربطی هم به شادی یا غمگینی آهنگ نداره.

 


الان چند ساله شهریور برام مطبوع تر شد، یه جورایی مثل حال و هوای اسفند، اینکه می دونم تابستون تموم میشه و مهر در راهه. و مهر هم درست مثل نوروزه. تا از راه میرسه یهو به خودت میای و مبینی تموم شده.

 

شهریور امسال شلوغ و پر حادثه بود. داریم سعی می کنیم به دوری عزیزان عادت کنیم ولی در هر حال سخته مخصوصا می دونی به این زودی ها هم بر نمی گردن تا دیداری تازه بشه.

قرص ها یه مدت خیلی خوب اثر می کردن در حدی که به همسر می گفتم اگه آدم های عادی حس و حالشون همیشه اینه ، به ما خیلی ظلم شده:)) چند وقت کلا حس سرخوشی و مشنگی داشتم تا اوایل شهریور که مصادف شد با چند تا تغییر ، اتفاق و استرس منم بیشتر شد و بعدش هنوز حس سرخوشی قرص ها  برنگشته.  یه زمان هایی هست ولی فعلا مداوم نیست.

 

چقدر نوشتن در اینجا عجیب شده. یه جوری حس می کنم نمی تونم بدون سانسور باشم و از طرفی هم نوشتن در وبلاگ یارِ قدیمیه منه. سالهاست زندگیمون بهم گره خورده.

 

هر وقت میام اینجا، یه سری از وبلاگ ها رو هم چک می کنم. خیلی ها سالهاست خبری ازشون نیست. برای بعضی ها کامنت گذاشتم و حتی گاهی امیدوارم تو کامنتها خبری ازشون ببینم ولی هیچی. گاهی فکر می کنم تک تک بچه ها و دوستهای قدیم چی کار میکنن؟! زندگی شون خوب و خوش هست ایشالا؟ به دلخواسته هاشون رسیدن؟!!

 

خب فعلا برم. پاییز قشنگ و طلایی مون هم در راهه. خیلی نزدیک.ایشالا پر از لحظه های طلایی باشه. پر از درخشش.

الانم به پیشواز رفتم و "دلی.ار" سارا نائــ.ــنی رو گوش میدم.

 


 

این یه هفته که قرص ها رو شروع کردم، بیشتر روز خسته و خواب الودم. دیدم هم تار شده. تازه هر هفته باید دزش رو بیشتر کنم. می خوام درمان رو ادامه بدم و ببینم اثزی داره یا نه.

فقط فعلا انرژیمون بیشتر که نشده هیچ، کلا افتادیم کف زمین.

به میانه ی تایستون رسیدم از یه طرف خوبه که از گرما و تابستون دوست نداشتنی راحت میشیم و از طرفی عمرمونه که داره میگذره.

نه جدی جدی خوب نمی بینم برم.


بعد از نوشتن حرفهای قبلی یه جوری حالم بهنر شد. تا یه ربع نیم ساعت بعدش هم یه حس سبکبالی و سرخوشی خاصی داشتم. نمی دونم چرا یا شایدم می دونم!

بلند شدم و تدارک لازانیای سبزیجات رو برای ناهار فردا میبینم.میلک شیک انبه و موز درست کردم و روش یونی کورنهای رنگی ریختم.از پوست انبه به صورتم مالیدم تا انبه ایی بشم:) همون اول اول هم یه کاسه گیلاس خوردم. گیلاس های خوشرنگ و خوشمزه و یاد دیالوگ فیلم "طعــ.ــم گیلاس " هم افتادم. با اینکه هیچ کدوم هم کرم ندارن و سالم و خوشگل و خوشرنگ و خوشمزه و همه چی تمومن؛ ولی باز من دونه دونه وارسی شون می کنم:))

همین ، فعلا تا زنده اییم باید زنذگی کنیم و قشنگ هم زندگی کنیم.


همیشه فکر می کردم حافظه م در حد فیل ه!بس که تاریخ ها یادم می موند و عذاب آور بود برام.

تو این چند وقته در حین جوریدن و شخم زدن نوشته های قدیمی دیدم خدا رو شکر چقدر از این تاریخ ها رو فراموش کردم! ولی متاسفانه باعث شد یه سری از تاریخ ها برام یادآوری بشه! مثلا با خوندن اون نوشته ها  از صبح یادم افتاده بود 25 ام تیر فلان اتفاق افتاده بود. بعد چک کردم دیدم اشتباه یادم مونده ، یازده سال پیش که اتفاقا سه شنبه بود یه اتفاق دیگه ایی افتاده بود! سه شنبه ی یازده سال پیش دختری بودم با قلب پاره پاره و کوهی از درد روی قلبم. نمی دونستم دنیا برام چی تو آستینش داره. نمی دونستم اون کسی که اون روز با درد و سختی ازش جدا شدم می تونه روی دیگری هم داشته باشه. می تونه تا سالها بعد به زخم زدنش ادامه بده. نمی خوام یه طرفه به قاضی برم. ولی بعد از این همه سال حس و حال اون روزهای دختر و حتی دردش در حافظه م تازه ست .نمی خوام بیشتر از این بنویسم. کاش از همدیگه خوشی هامون تو ذهن همدیگه بمونه. مگه نمیگن با گذشت زمان فقط شیرینی ها تو ذهن ما می مونه و همینه که گذشته برامون شیرین تر و بهتر از حاله؟! پس چرا اینجوری نیست؟ برای خودمم متاسفم که اون فرد فقط بدیهای من در خاطرش مونده بود.

اخ! من هنوز یادمه اون دختر بعد از اینکه از آخرین دیدارش برگشت ، پشت پی سی نشست ؛ گوگوله اشک ریخت. "مسافر" فرزین رو گوش کرد." قسمت میدم این دم آخر ، پشــ.ت سر/من ، مــ.ن مســ.افر گریه نکن " و .واحتمالا کلی به آینده فکر کرد و دست سرنوشت و اینکه شاید این آخرین بار نباشه و به دو سه سال بعدش فکر کرد که اوضاع قلبش چه جوریه؟! اصلا یازده سال بعدش در ذهنش نمی گذشت. کاش اون دختر اون روزها اونقدر زندگیش زیر زور و فشار و اجبار بقیه نبود. کاش نمیدید اون فرد چند هفته بعد در به در دنبال عشق قبلیش می گرده  ولی همچنان از دختر بخاطر هرکاری که کرده طلبکاره. کاش با این دو گانه مسخره "عاشقم بود ، پس چرا اینجوری شد؟" مواجه نمیشد.

کاش اون دختر تو این یکی دو ماه نوشته های قبلیش رو نمی خوند که بعد از یازده سال اینها رو بنویسه.

از اون دختر شرمنده م. دلم می خواست یازده سال بعد در این روز غرق شادی ها و روزمرگی های شیرینش باشه و اصلا یادش نیاد چی ها کشیده.اونم نه یک بار؛چند بار.


الان حرفی واسه گفتن ندارم ولی نمی دونم چرا ویر نوشتن در اینجا گرفتم. اون حس های گذشته گرایی متاسفانه این روزها داره قوی  میشه ولی در نهایت از گذشته چیزی در نمیاد. حتی تجربه هاش هم به درد نخوره چه برسه به بقیه چیزهاش! ولی هی دلم میخواد، دلت می خواد چی؟! دلت می خواد چی دختر!ول کن، بس کن! 

ولی  احساس می کنم تاریخ بیست و سوم تیر برام آشناست! شاید تاریخ یکی از سرمشق های کلاس خوشنویسی بود! هه ! بعد از ده سال!

آخ! تازه تنهایی ها از این هم بیشتر می شه. 

می دونم در نهایت تنها راه منظقی اینکه فکر کنی هر چه گذشته ، گذشته! هر چند در نهایت نمی گدره و زخم هاش هیچ وقت خوب نمیشه! ولی چه میشه کرد. یه زندگی بیشتر نداریم. قرار نیست همیشه تاوان خطاهای خودمون و دیگران رو بدیم.

 

"لال شد و مرغ و نغمه رفت از یاد."

 


چند ماه پیش ، دقیق یادم نیست احتمالا تو اردی بهشت بود، نوشته های وبلاگ قبلی زو می خوندم. کلی حس متناقض و البته جالب داشتم. از دلتنگی برای خود ِ اون روزهام تا حس نفس تنگی ، تپش قلب، هری ریختن قلبم، اشک ، شادی، بعضی جاها اون طرز فکر و حرف زدن اون روزهام رو نپسندیدم و یه جاهایی هم خیلی برای خود اون روزهام حال کردم. نمی دونم اثر نوستالژی یا که چه، ولی خود ِ ده سال پیشم رو بیشتر دوست داشتم. کلی اشتباه کرده بود، کلی فرصت سوزونده بود، خیلی وقتها افسرده و دمق بود (اثر اون اخم کردمها و غصه خوردن ها الان کامل در من مشهوده) ولی ته دلش امید داشت و سرتق بود. فکر می کرد یه روز سهم شادیش رو از حلقوم این روزگار بیرون میکشه ( البته اگه باروی خوش بهش نده !) با وجود غم ها و دل مردگیهاش و محدودتهاش دوست داشت جوونی کنه. 

آه! امروز هم دقبقا نوشته های تیر و مرداد و بعضی از نوشته های ده سال پیش رو خوندم. تو یه نوشته از تیرماه  هشت.اد و هشت که پر از بغض و غم و شکست بود از یه تصور هندی وار از ده سال بعد گفته بودم. خیلی حس بدی بود. ده سال گذشته بود و من نه تنها هیچ دستاوردی نداشتم حتی روال عادی و طبیعی زندگی رو هم زندگی نکرده بودم.

چقدر دلم برای اون روزها تنگه. برای غصه ها غم هاش نه. واسه بدبختی هاش نه! ولی واسه جوونی و امیدش ، واسه دوپامینش، واسه رویاهای دور و دراز و روشنش.حیف که هیچوقت بشر نمی تونه یه روز از گذشته ش رو دوباره زندگی کنه.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بــادبادکبـــــــاز